فرود «فرشته‌» بر بالین مادر/ استمداد از مسئولان

گزارش از یک خانواده در روستای گلتپه دیواندره توسط همکار توانمندم در خبرگزاری فارس  خانم شیرین مرادی

در ۱۵ کیلومتری شهر دیواندره روستایی به نام گل‌تپه قرار گرفته که فرشته‌ای از جنس گذشت و مهربانی در آن زندگی می‌کند.

گل‌تپه همان جایی است که فرشته‌ای از مادری زاده شد تا فردا روزی عصای دست و مرهمی بر زخم‌های مادر شود.

فاصله ۱۰۰ کیلومتری سنندج تا این روستا را پشت سر گذاشتیم، آدرس خانه‌اش را از پیرمردی اهل همان روستا پرسیدیم، آدرس منزلش را نه به اسم و نشان شوهر بلکه به اسم خودش که سال‌های سال در کنج خانه، زمان حیات را سپری می‌کند به ما نشان دادند.

خانه‌اش دو طبقه‌ در کنار ساختمان بهداشت روستا است این آدرس را پیرمرد به ما داده بود، دو خانه با این نشانی در کنار هم، یکی کلنگی و قدیمی و آن دیگر تا حدودی تازه ساخت و همین کافی بود که در انتخاب دچار تردید شویم.

دو دل بودیم که در کدام یک از خانه‌ها را بزنیم، برای در زدن این پا و آن می‌کردم، دختری با اندامی استخوانی که از پشت پنجره دقایقی قبل ما را می‌پایید به محض دیدنمان به بیرون خانه پرید، انگار او هم منتظر آمدن کسی بود، هنوز سوالی نپرسیده بودم که گفت: دنبال منزل ما می‌گردید.

پرسیدم منزل زبیده خانم؟

سرش را که به علامت تائید تکان داد، فهمیدم آدرس را درست آمده‌ایم، به داخل منزل دعوت شدیم و مستقیما ما را به بالین مریض در اتاقی ۱۲ متری راهنمایی کردند.

سهم زبیده از آن اتاق ۱۲ متری فضایی کمتر از ۲ متر بود، درد و سختی مریضی آنقدر در خودش جمعش کرده بود که به جای آنکه شبیه مادر چهار فرزند باشد بیشتر شبیه طفلی ۷ ساله بود.

چند پشتی رنگ ‌و ‌رو رفته، یک پنجره کوچک و یک تلویزیون قدیمی همه سرمایه‌‌اش در این اتاق بود تا روزهایش را در کنار تنها فرشته زندگی‌اش به شب گره بزند.

تلاقی چشمانش در چشمانم کافی بود تا عمق رنج‌ سال‌های سال زندگی‌اش در این شرایط را حس کنم و از ته قلب برای او و روزهای از دست رفته‌اش ناآرام شوم.

نمی‌دانم در آن لحظه که ما را دید به چه فکر می‌کرد؛ اما خوب احساس کردم که از رفتن ما به داخل اتاقش زیاد تعجب نکرد.

و خوب معلوم بود که ما تنها غریبه‌هایی نیستیم که به عیادتش آمده‌ایم.

پاهای بی‌رمقش را در زیر ملحفه گل‌گلی پنهان کرده بودند، گرمای اتاق کم‌کم داشت کلافه‌ام می‌کرد و در تمام این لحظه‌های کلافگی به او و تحمل این شرایط فکر می‌کردم.

۱۷ سال زندگی نباتی بدون کمترین حرکت و لذت بردن از این همه زیبایی‌ طبیعت روستای گل‌تپه..

میان همهمه زیبایی‌های بهار طبیعت فقط او مانده بود که هنوز از پاییز و خزان لبریز بود و بی‌توجه به همه این زیبایی‌ها، به مردن می‌اندیشید و با وجود این همه درد و سختی، تنها آرزو و خواسته‌اش نجات “فرشته” زندگی‌اش بود.

“فرشته‌” دختر زبیده بیماری است که از درد اعصاب رنج می‌برد اما با این وجود، مادرانه شب‌ها را در کنار بستر مادر بیمارش به صبح گره می‌زند و از اینکه او زنده است و نفس می‌کشد، راضی و خشنود است.

“فرشته”، فرشته بودن را در زمین معنا کرده است و در طول همه این سال‌ها همچون پروانه به گرد شمع وجود مادرش می‌گردد و قطره‌قطره آب می‌شود.

اینجاست که عشق و گذشت به جایی می‌رسد که تنها آرزوی دختر، بهبود مادر و آرزوی مادر، بهبود دختر می‌شود.

از بیماریش پرسیدم؟

مادر شوهر، دختر، هوو و عروس هر کدام چیزی می‌گفتند و در میان همهمه و هیاهویی که کودکان بی‌توجه به شرایط سخت مریضی زبیده خانم، گفتند که «ام‌.اس» دارد.

مادر شوهرش گفت: سال‌های آغاز زندگی مشترکش با پسرم از درد پا رنج می‌برد اما تشخیص درستی از بیماری وی اعلام نشد.

پنجمین فرزند را که حامله شد، بیماری دیگر تاب تحمل را از وی گرفت و به بیمارستان انتقال داده شد و به تشخیص پزشک مجبور به سقط جنین شد.

ماه‌ها از بیماری وی گذشت تا اینکه همسرش تصمیم گرفت که وی را به تهران ببرد و تشخیص پزشکان متخصص نیز همان بیماری ام‌.اس بود.

زندگی در روستا و نبود امکانات برای رسیدگی و تشخیص سریع این بیماری تمام فرصت‌ها را از این مادر روستایی گرفته بود و دیگر دارو و دکتر تنها در کاهش دردهای وی اثرگذار بود و تا حدودی هم از رشد سریع بیماری جلوگیری می‌کرد.

پرسیدم بعد از تشخیص بیماری و مصرف داروها بهتر شدید؟ گفت: اوایل کمی بهتر بودم، بیماری رمق از پاهایم گرفته بود ولی دستانم توان داشت و بسیاری از کارهایم را در آن شرایط خودم انجام می‌دادم ولی متاسفانه بعد از مرگ پسرم که بر اثر اثابت رعد و برق گل وجودش پرپر شد، شرایطم بدتر شد و ناراحتی‌های ناشی از این اتفاق، نور امید را برای همیشه در قلبم خاموش کرد.

دستانم هم توان حرکت را از دست دادند و کم‌کم بی‌رمقی تمام وجودم را احاطه کرد، حتی امیدی به مصرف داروهایم نداشتم. دو دختر و پسرم هم ازدواج کردند و من و همسرم در چنین شرایطی به سختی زندگی می‌کردیم تا اینکه همسرم تصمیم به ازدواج دوم گرفت.

“فرشته” دخترم هم به دلیل مشکلات زیادی که با همسرش داشت متارکه کرد و به منزل پدری بازگشت و در طول همه این سال‌ها همدم و پرستار من بوده است.

دختری که برایم مادری کرده و با وجود اینکه خود نیز از بیماری سختی رنج می‌برد در طول این سال‌ها مرهم دردها و غمخوار غم‌هایم بوده است.

اشک از آسمان چشمانش بر زمین گونه‌هایش سرازیر می‌شود و در حالی که از فرط غم لب‌هایش را تکان می‌دهد به دخترش خیره می‌شود.

“فرشته” با نگاه مادر می‌فهمد، دستمال‌ کاغذی را بر می‌دارد و همانند فرشته‌ای مهربان در حالی که مهربانانه مادر را می‌نگرد به آرامی اشک از صورت استخوانی مادر را می‌چیند و دست نوازش بر موهایش می‌کشد.

سکوت برای یک لحظه فضای اتاق را پر می‌کند و همه به این مادر و دختر خیره می‌شوند.

صدای زبیده خانم ضعیف بود و به سختی صدایش را می‌شنیدم، دخترش از من خواست برای اینکه مادرش زیاد اذیت نشود نزدیکش بنشینم و من خواسته‌اش را اجابت کردم.

می‌پرسم از فرشته راضی هستی؟

می‌گوید: مگر می‌شود راضی نباشم، تمام زندگیش را وقف من کرده و با وجود اینکه خود مریض است، بهترین پرستار من بوده است، او واقعا نه به اسم بلکه در عمل هم فرشته است.

از همسر و دیگر فرزندانت چطور؟

لحظه‌ای سکوت می‌کند با نگاه چرخی به دور اتاق می‌زند و در زیر نگاه سنگین اطرافیان در اتاق می‌گوید: خدا از همه راضی باشد همسرم هم مرد خوبی است.

سردی جوابش گرمی اتاق را از یادم می‌برد و خوب می‌دانم این همه پاسخ به سوال من بود و در پاسخش ناگفته‌های زیادی را پنهان کرد.

گرمای اتاق بی‌تابش کرده بود و بیش از آنکه از درد بنالد از گرمای اتاق به تنگ آمده بود و ملتمسانه می‌خواست شرایط را برایش کمی مساعد کنند اما وسیله‌ای برای خنک‌ کردن فضای اتاق نبود.

زبیده را با دنیای رنج‌هایش به بهانه نشستن پای درددل‌های فرشته رها می‌کنم.

“فرشته” ساده و بی‌ریا از رنج‌هایش می‌گوید،‌ از غم‌هایی که در طول این سال‌ها به خاطر مریضی مادرش و از هم پاشیدگی زندگی مشترکش، بر شانه‌هایش سنگینی می‌کند، آنقدر می‌گوید که اشک امانش را می‌برد.

وقتی از سقط جنین پنج ماهه‌اش می‌گوید به همان اندازه اشک در چشمانش حلقه می‌زند که از دردهای شبانه روز مادرش سخن به میان می‌آورد.

غم سال‌های زندگی نباتی مادر، پرستاری از مادر و محروم شدن از دیدن زیبایی‌های بهار گل‌تپه و خزانی که هیچگاه از زندگیشان رخت بر نمی‌بندد، بهانه‌های خوبی برای گریه فرشته و گلایه‌ او از روزگار بود.

می‌گوید: غم اینکه مادرم امیدی جز مرگ و خلاص شدن از بستر بیماری ندارد سال‌های سال است بر سینه‌ام سنگینی می‌کند.

رنج و غم‌های “فرشته” تنها به دردهای ۱۷ ساله مادر خلاصه نمی‌شد بلکه مریضی در کالبد نحیف خودش نیز پنجه دوانده و اندام استخوانی‌اش زیر تازیانه مریضی خم شده است.

کوچک بودن مغز، تشخیص پزشک متخصص “فرشته” است که این تشخیص، تمام امیدهای آینده را از زندگی وی گرفته است.

اشک امانش را می‌برد و از گوشه گونه‌هایش به زمین می‌غلطتد به چهره مادر مریضش که در بستر مریضی به خاطر رنج و بیماری دخترش به خود می‌پیچد خیره می‌شود و برای اینکه او را بیش از این ناراحت نکند اشک‌هایش را پاک می‌کند و لبخندش را به مادر هدیه می‌کند.

سکوت تنها کلمات رد و بدل شده میان مادر و دختر می‌شود و من خیره به هر دوی آنها از این همه غم که بر سینه‌هایشان سنگینی می‌کند، در دل اشک می‌ریزم.

نخواستم جو سنگین سکوت حاکم بر اتاق بیش از این ما را محصور خود کند، این بود که پرسیدم، فرشته جان آیا امیدی به مداوای بیماری خودت هست؟

می‌گوید: بر اساس تشخیص چندین متخصص در تهران و خود استان برای جلوگیری از پیشرفت بیماری حتما باید تحت عمل جراحی قرار بگیرم وگرنه شرایطم روز به روز بدتر می‌شود.

می‌گویم! پس امیدی هست انشاالله که با عمل جراحی مسیر بهبود را خواهی پیمود.

می‌گوید: امید به مداوا بدون داشتن پول برای عمل جراحی، یک امید واهی است که نباید به آن زیاد دلخوش باشم.

برای این عمل ۳۵ میلیون تومان پول لازم دارم و برای فردی با شرایط من واقعا غیرممکن است.

می‌گویم: اطرافیان و خیرین کمک نمی‌کنند؟

می‌گوید: قبلا چند بار بستری شده‌ام و تحت عمل جراحی قرار گرفتم که هزینه آن هم توسط فامیل و خیرین روستا تامین شد اما دیگر نمی‌توان از آنها انتظار داشت چون هزینه عمل خیلی زیاد است.

کاش همه دردها و رنج‌هایم فقط مریضی بود، فشارهای عصبی به خاطر زندگی در خانه‌ای شلوغ اذیتم می‌کند کاش در آرامش و سکوت زندگی می‌کردم.

“فرشته” آه سردی می‌کشد و می‌گوید: کاش تنها برای یک بار هم که شده می‌توانستم غذای باب میل خود و مادرم را درست می‌کردم و در آرامش زندگی می‌کردیم اما با این شرایط نمی‌شود.

نمی‌دانم تقدیر و قسمت من و مادر بیچاره‌ام اینگونه رقم خورده و سهم ما از همه دنیا همین اتاق کوچک است که باید روزها را به امید شب و شب‌ها را به امید مرگ به هم گره بزنیم.

روسری مشکی‌اش را که کمی عقب می‌برد ناخداگاه چشمانم به سر تراشیده‌اش خیره می‌ماند.

“فرشته”…….. موهایت؟

می‌گوید: در حالت ناراحتی آنها را تراشیده‌ام بی‌آنکه حتی متوجه کارم شوم این را که می‌گوید بار دیگر اشک‌ از چشمانش جاری می‌شود.

برای آنکه فضا را عوض کنم، پرسیدم خواسته‌ای از مردم و مسئولان داری؟

می‌گوید: چه خواسته‌ای می‌توانم داشته باشم، نمی‌دانم آنچه را که شما قرار است از زندگی پررنج من و مادرم بنویسید را چه کسانی می‌خوانند ولی از همه عاجزنه می‌خواهم کمکمان کنند و اجازه ندهند بخاطر عدم توانایی مالی برای عمل جراحی، زندگیمان از این تلخ‌تر و رنج‌آورتر شود.

پدرم کارگر است و به زور مخارج زندگی خود و دیگر فرزندانش را تامین می‌کند و سرنوشت من و مادرم در این شرایط بسیار سرد و نامعلوم است.

مادرم بیش از ۱۷ سال است با این شرایط زندگی می‌کند و از نظر پزشکی هم کوچکترین امیدی به مداوایش وجود ندارد و سرنوشت من هم بسته به انجام این عمل است.

می‌ترسم اگر عمل نشوم من هم به سرنوشت مادرم دچار شوم و نمی‌دانم آن زمان تکلیف من و مادرم چه خواهد بود.

حاضری مادرت را به یک مرکز نگهداری بفرستی؟

می‌گوید: خانم مگر چنین کاری می‌شود، مگر وجدان ندارم.

او مادرم است، هیچ وقت و در هیچ شرایطی تا زمانی که توان و رمقی در بدنم وجود داشته باشد حاضر نیستم مادرم را از خود دور کنم.

مدارک پزشکی و داروهایش را از وسط اتاق جمع می‌کند و می‌گوید: کاش می‌شد نهادهای حمایتی حداقل به گونه‌ای در بحث تامین هزینه عمل جراحی به من کمک می‌کردند.

این مادر و دختر را با دنیای غم‌هایشان در گل تپه به دستان مهربان خدا می‌سپارم و به امید بهبودشان راهی دیارم می‌شوم.

و حرف آخر:

ماه‌ها از انتشار خبر معلم مریوانی و ماهان و شوخان دیواندره‌ای در فیس بوک و رسانه‌های داخلی و خارجی می‌گذرد، ماهان و شوخان در سایه نگاه مهربان مسئولان و مردم امیدی دوباره برای فردای بهتر یافته‌اند و امروز این چشمان “فرشته” است که ملتمسانه از دستان مهربانتان یاری می‌جوید.

فرشته منتظر ترحم و دلسوزی نیست، کمی درک می‌خواهد با یک مشت معرفت. معرفتی که شاید از چشمه دل همیشه جوشان از مهر و محبت هموطنان نیکوکار جوشیدن گیرد و به سوی این فرشته زمینی سرازیر شود.

“فرشته”‌های اینچنینی در دنیای اطراف ما زیاد هستند ولی بال‌های شکسته “فرشته”، زبیده خانم اگر التیام نیابد، چتر پرستاری از سرش برداشته می‌شود و آنگاه باید حسرت خورد که چقدر زود دیر شد.

……………………………

گزارش از شیرین مرادی خبرگزاری فارس

شما هم نظر خود را در مورد این مطلب در قسمت نظرات بنویسد بعد از تائید مدیر منتشر خواهد شد

صفحه اینستاگرام بارانی نیوز
  • برچسب‌ها :
  • نظرات کاربران

    ۴ دیدگاه برای “فرود «فرشته‌» بر بالین مادر/ استمداد از مسئولان”

    1. ا.ک گفت:

      با سلام

      ممنون و بی نهایت ممنون از این گزارش شما.

      خواهشا شرایط ارسال کمک را برایشان فراهم نمایید و در سایت ها و جراید مختلف کشور اطلاع رسانی کنید همانگونه که برای دختر آذری مبتلا به سرطان از طریق اعلام شماره حساب در روزنامه ی جام جم بعد از دو هفته بالغ بر صدمیلیون تومان(سه برابر آنچه برای جراحی و شیمی درمانی لازم بود) کمک جمع آوری شد.

    2. شهابی گفت:

      باسلام ازگزارش شماممنون جای نگرانی است متاسفانه خیلی ازاین قبیل افراددرروستاهای دیواندره هست که ناشناخته عزت نفس دارندرسانه ای نشده ملتمسانه ازمسولین ومردم خیرمیخواهم آنان راشناسای وکمک ومساعدت فرمایندباتشکر

    3. محمد رضا ( اشرف ) محمدی اهل گل تپه سفلی گفت:

      سلام ممنون از گزارشگر خوب و مهربان خانم شیرین مرادی و مدیر سایت بارانی نیوز به عنوان یکی از اهالی این روستا به شما دست مریزاد می گم، امیدوارم خوانندگان عزیز به کمک این عزیزان بشتابند، باور کنید اهالی روستا از لحاظ مالی در مضیقه هستند و الا باید تمامی اهالی زحمت را از دوش شما عزیزان برداشته و حداقل کمک مالی را بر آورد می نمودند.

    4. ج ل گفت:

      سلام خسته نباشی لطف کردی

    پاسخی بگذارید

    تبلیغات خرید بک لینک با کیفیت فقط 30 هزار تومان
    عدالت خبر
    خانه به دوش
    کشاورزی
    ** وبسایت حقوقی عدالت
    ** مشاوره تحصیلی آنلاین ** مشاوره درسی ** خرید هارد سرور اچ پی HP ** خرید آنلاین کتاب های Cambridge IELTS ** اجاره خودرو ** Chiropractor ** خرید هارد سرور اچپی HP ** خرید سرور استوک اچپی ** اجاره خودرو ** 오피스타 ** خرید سرور اچپی ** 오피스타 ** سند اجاره ای برای زندانی ** Bahiscasino ** ساک دستی متقال ** ปั้มไลค์ ** سرور HP
    *******